نازنین فاطمهنازنین فاطمه، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

فرشته ای از بهشت

با من بمان ای نازنین

نازنین فاطمه ی بابا نمی دانی انتظار دیدنت چقدر سخت اما شیرینه. درست احساسی رو دارم که چند سال پیش در مورد رسیدن به مامان زهرا داشتم. همونطور بی تابم و درونم در حال جوشش. انتظار دیدن دختری که چیزی جز من نیست. بیتاب دیدنت و شنیدن صدات. بوییدنت و بوسیدن لبهات. تو دختری هستی که من می تونم عاشقانه دوستش بدارم و بلند فریاد کنم : " من عاشق و دیوانه ی این دخترم. من برای نازنین فاطمه زنده ام و برای تو نفس می کشم." تمام شعرهای عاشقانه ای که برای مامان زهرا زمزمه می کردم رو می تونم دوباره و دوباره زمزمه کنم. اینبار برای دو عشقم. نازنین فاطمه و زهرای نازنین. دخترم جایی خواندم که پدر اولین عشق دخترخواهد بود و این افتخار بزرگیست برای من. من هم چون م...
16 بهمن 1391

تغییر فیلی به کیتی فقط به خاطر دختر ناز ما

نازنین  فاطمه عزیزم من و پدرت خیلی به تو حسودی می کنیم نمی دانی پدربزرگ و مادربزرگ چه سوغاتی های زیبایی از ترکیه  برایت خریده اند. کلی لباس و کفش و وسایل ناز مثل خودت در این مدت که آنها مسافرت بودند ما هم به خانه خودمان اسباب کشی کردیم و به همراه خاله نرگس باقی وسایلت را خریدیم که اگر پدرت همت کند عکس هایش را برایت می گذاریم. امروز تصمیم گرفتم سرویس خوابت را هم  به مدل دخترانه و صورتی رنگ کیتی تغییر دهم. با پدرت و مادربزرگ هم مشورت کردم آنها هم موافق بودند من  همیشه به آینده فکر می کردم. به اینکه وقتی تو دوسالت می شود برادر یا خواهری خواهی داشت که باید با هم در یک اتاق باشید تا وقتی که پدرت خانه بزرگتری بخ...
12 بهمن 1391

جای پای تو روی گونه های پدرت

هشتم بهمن ماه بود. شب  هنگام موقع خواب طبق عادتی که پیدا کرده بودم  از پدرت خواستم  از این ویژگی منحصر به فردش یعنی  قدرت بالای شنواییش استفاده کند و مرا از سلامت تو مطمئن کند. پدرت استعداد بالایی در شنیدن صداهای فرکانس پایین دارد و از ماه های قبل که تو بسیار بسیار کوچک بودی  سرش را روی شکم من می گذاشت تا صدای زیبای قلب تو را بشنود. آن شب هم من از او خواستم همین کار را بکند. پدرت هم با اشتیاق فراوان قبول کرد و سرش را روی شکم من گذاشت. هنوز چند ثانیه نگذشته بود که من احساس کردم چیزی  از درون شکمم بیرون آمد. همان لحظه پدرت با تعجب به من نگاه کرد و هر دو به هم خیره شدیم و فهمیدیم که تو شیطنت هایت را شروع کرده...
12 بهمن 1391

برای دختر نازنینم نازنین فاطمه عزیز

  اصلاً فکر نمی کردم تا این اندازه حرف گوش کن باشی همانطور که در پست قبلی نوشته بودم تصمیم گرفتیم برای تعیین جنسیتت زودتر از موعد و به اختیار خودمان البته با اجازه پزشک بار دیگر برویم سونوگرافی(٢٥ دی ماه) همان سونوگرافی نرگس را انتخاب کردیم. خانم دکتر افسانه واسعی ( چون بسیار مهربان است و انرژی مثبت می دهد.) باز هم مثل دفعه قبل پدرت زودتر رفت تا وقت بگیرد حدود ساعت هفت صبح من در حال خواندن نماز بودم که موبایلم زنگ زد . پدرت بود که گفت خانم دکتر تازه آمده و گفته می توانیم اولین نفر باشیم. من زود حاضر شدم . دقایقی بعد پدرت رسید و به همراه مادربزرگ رفتیم. با وجود شلوغی اما به خاطر زحمات پدرت اولین نفر رفتیم داخل. حس خوبی از...
7 بهمن 1391

شروع اولین خرید برای تو

  سه شنبه هفته قبل بود که به همراه مادربزرگ برای قیمت کردن یک سری وسایلت به پاساژ جمهوری رفتیم. چند مدل کالسکه و کریر هم دیدیم . پدرت رفته بود نمایشگاه دکوراسیون منزل تا با مدلهای جدید تزئینات داخلی برای اتاقت آشنا شود. قرار بود بعد بیاید پیش ما اما چون دیر شد قرار شد عصری با هم برویم سمت خیابان بهار تا مدل های آنجا را هم ببینیم. همینطور که من و مادربزرگ در حال دیدن وسایل بودیم یک دفعه از یک کاپشن با رنگ آبی خوشمان آمد و آن را برایت خریدیم. عصری هم کمی در خیابان بهار چرخیدیم . کلی نسبت به خرید وسایلت دید پیدا کردیم و قرار شد روز پنجشنبه با پدرت برای دیدن وسایل چوبی به نمایندگی آپادانا در خیابان حافظ برویم و قبلش هم سری به پاس...
7 بهمن 1391

گنجشک لالا اولین لالایی شبانه برای تو

  گنجشک لالا سالهاست راس ساعت ٩ شب از رادیو پخش می شود. چه آن شب ها که من کودک بودم و چه حالا که کودکی در درونم دارم. پدرت دیشب موبایل مرا راس ساعت ٩ شب تنظیم کرد تا این لالایی برای تو پخش شود. می دانم به ملودی آرام آن عادت خواهی کرد و وقتی چشم به این دنیا گشودی با همین لالایی خواهی خوابید. امشب برای اولین بار حس مادری را درک کردم درست زمانی که  در اوج سرگیجه بودم، عقربه های ساعت به عدد ٩ رسیدند و این آهنگ پخش شد. در طول پخش این لالایی احساس کردم خیلی دوستت دارم. احساس کردم چقدر به من نزدیکی و حیاتت با دردهای من شکل می گیرد. انگار برای لحظه ای تمام دردها با من خداحافظی کردند و مرا با تو تنها گذاشتند. تنها برا...
2 آذر 1391

اولین سفر

  بالاخره خواب های این چند شب من تعبیر شد و به طرزی باورنکردنی همه عوامل دست به دست هم داد تا این سفر جور شود. این اولین سفر تو محسوب می شود. سفر به شهر عاشقانه های من و پدرت شهری که در اصل وجود تو از آنجا سرچشمه می گیرد شهری که نقطه تلاقی من با پدرت بود و شهری که ما را بزرگ کرد پس از تمام شدن دوران دانشجویی عادت هرساله مان شده بود که در تاریخ آشناییمان (٢٢ آبان) که بعد به تاریخ ازدواجمان هم تبدیل شد می رفتیم مشهد اما امسال دو سال می شد که امکان این سفر فراهم نشده بود تا اینکه با پیامکی که شرایطش به لحاظ اقتصادی مناسب بود تصمیم گرفتیم برویم. خوشحالم که در اولین سفر تو راه به شهری مقدس می ...
25 آبان 1391

دویدن در نیمه شب

  پدرت ساعت ٧ صبح به سمت عسلویه پرواز داشت. صبح هایی که پدرت ماموریت دارد از سخت ترین لحظه های زندگیم است. آن شب پدربزرگ و مادربزرگ خانه ما بودند. من هم به همراه پدرت از خواب بیدار شدم تا بدرقه اش کنم. پدرت تمام وسایلش را شب قبل جمع کرده بود و مشغول حاضر شدن بود. وقتی به اتاقی که پدربزرگ و مادربزرگ خوابیده بودند رفت تا کتش را بردارد از مادربزرگ خداحافظی کرد.مادربزرگ هم به دلیل درک و شعور بالایش هیچ گاه در این زمان از اتاق بیرون نمی آید تا من و پدرت عاشقانه از هم خداحافظی کنیم. همه چیز مثل همیشه پیش رفت . پدرت وسایلش را جلوی در برد و من هم شروع کردم به چرخاندن صدقه بالای سر پدرت و قرآن را گرفتم تا او سه بار از زیرش رد شود و بار آ...
23 آبان 1391

دو ماهگی سخت ترین روزهای عمرم

  امروز بیست و سه آبان ماه هزار و سیصد و نود و یکه در حالیکه پنج روز از سه ماهگی تو می گذرد.دلیل ننوشتن وقایع این مدت را احتمالاً باید بدانی . حال خیلی بدی داشتم. ماه دوم بارداری سخت ترین روزهایی بود که گذراندم. حالت تهوع شدید صبحگاهی و سرگیجه های یکباره ای که توان کوچکترین کاری را از من گرفته بود . کارم در این یک ماه فقط خوابیدن و نگاه کردن به در و دیوار خانه بود. بدتر از همه یک هفته دوری از پدرت بود که بیشتر از همه آزارم می داد. پروژه ای در عسلویه که مدیریت پروژه اش با اوست. با شروع حالت تهوع پایم را به آشپزخانه نگذاشته ام و در یخچال را باز نکرده ام. نگرانی از سلامت تو ، فکر بزرگ کردنت ، ناآگاهی از جنسیت تو و هزار ...
23 آبان 1391