نازنین فاطمهنازنین فاطمه، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

فرشته ای از بهشت

دویدن در نیمه شب

1391/8/23 18:11
نویسنده : مامان زهرا
159 بازدید
اشتراک گذاری

 

پدرت ساعت ٧ صبح به سمت عسلویه پرواز داشت. صبح هایی که پدرت ماموریت دارد از سخت ترین لحظه های زندگیم است.

آن شب پدربزرگ و مادربزرگ خانه ما بودند. من هم به همراه پدرت از خواب بیدار شدم تا بدرقه اش کنم. پدرت تمام وسایلش را شب قبل جمع کرده بود و مشغول حاضر شدن بود.

وقتی به اتاقی که پدربزرگ و مادربزرگ خوابیده بودند رفت تا کتش را بردارد از مادربزرگ خداحافظی کرد.مادربزرگ هم به دلیل درک و شعور بالایش هیچ گاه در این زمان از اتاق بیرون نمی آید تا من و پدرت عاشقانه از هم خداحافظی کنیم.

همه چیز مثل همیشه پیش رفت . پدرت وسایلش را جلوی در برد و من هم شروع کردم به چرخاندن صدقه بالای سر پدرت و قرآن را گرفتم تا او سه بار از زیرش رد شود و بار آخر ببوسد و قرآن را تا برگشتش گذاشتم روی  جالباسی. بعد هم بوسه ای عاشقانه و این بار بوسیدن شکم من و خداحافظی از تو.

خلاصه پس از اجرای این مراسم پدرت را به خدا سپردم و در را به آرامی بستم و چفتش را هم انداختم.

درست وقتی خواستم به سمت اتاق خواب برگردم متوجه دو موبایل پدرت بر روی میز وسط پذیرایی شدم.

همه چیز بسیار سریع از ذهنم گذشت و خیلی به سرعت تحلیل کردم که باید چه کنم و یکدفعه آن تصمیم را درست یا غلط گرفتم.

فکر سه روز بی خبری بدترین استرس برایم بود. اول به این فکر کردم که به آژانس زنگ بزنم تا با راننده تماس بگیرند که برگردد اما اگر حتی یک درصد راننده موبایلش را نبرده بود چه ؟ نگاهی به ساعت انداختم . یک ساعت بیشتر به پرواز پدرت نمانده بود و فرصت این کارها و نتیجه نگرفتن نبود. این بود هر دو گوشی را برداشتم و بی روسری دویدم به سمت پله ها. همان لحظه خسن در خانه را بست و صدای من را نشنید.

با سرعتی کنترل شده نرده ها را گرفتم و از پله ها پایین آمدم. همین لحظه پدرت در ماشین را بست و راننده به راه افتاد.

من هم در حالیکه دستم را بر روی شکم گذاشته بودم و حواسم به تو بود به دنبال ماشین آژانس دویدم.

آسمان تاریک بود و کوچه خلوت و من درست در چند قدمی ماشین بودم اما به دلیل پایین بودن پنجره صدایم نمی رسید. من تا سر کوچه به همراه تو دویدم  و درست در لحظه ای که ماشین در حال نزدیک شدن به سر خیابان سی تیر بود، داد بلندی زدم و بعد احساس کردم دیگر کارم فایده ای ندارد.

در همین لحظه یک تاکسی از سر ایروان در حال عبور بود و با دیدن حال آشفته من پرسید خانم چی می خواید؟

من سراسیمه گفتم آقا اون ماشینو نگه دار.

در همین لحظه دیدم که ماشین آژانس ایستاد و با انداختن نور چراغ تاکسی شروع کرد به دنده عقب آمدن.

من به داخل ایروان رفتم تا راننده آژانس مرا نبیند. پدرت آشفته از ماشین پیاده شد و و به سمت من آمد. من فقط دو موبایل را به سمتش گرفتم و گفتم اینا رو جا گذاشتی . در حالیکه قلبم به شدت می زد.

پدرت مرا در آغوش گرفت و گفت حالت خوبه ؟ تو چی کار کردی؟

گفتم هیچی فقط من و تا خونه برسون. پدرت مرا به خودش چسباند و تا خانه مرا همراهی کرد. وقتی جلوی در رسیدیم دیدیم در بسته است و من یادم رفته کلید بردارم. خلاصه مادربزرگ در را برایمان باز کرد. پدرت مرا تا بالای پله ها آورد و به مادربزرگ سپرد.

مادربزرگ که با در باز مواجه شده بود با دیدن من دهانش از تعجب باز مانده بود. خلاصه همه چیز را برایش تعریف کردم . او که به عشق من نسبت به پدرت ایمان آورده بود از این حرکت هاج و واج مانده بود.

همه نگران تو بودیم ولی خدا رو شکر مشکلی پیش نیامد و من آن روز از همه روزها حالم بهتر بود. پدرت هم می گفت تو حتماً ورزشکار خواهی شد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان امیررضا
24 آبان 91 14:22
ان شاا... همیشه عاشقانه در کنار هم و در همه لحظات باشید