نازنین فاطمهنازنین فاطمه، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

فرشته ای از بهشت

اولین تغییرات پس از آمدن تو

    فرشته نازنینم از اینکه در این چند روز چیزی ننوشتم ببخشید در این مدت همه چیز آنقدر به سرعت تغییر کرد که توان نوشتن را پیدا نکردم. درست از هفته قبل، به خاطر جای گرفتن تو در دلم، من هم مثل همه مادران ،   فرشته نازنینم از اینکه در این چند روز چیزی ننوشتم ببخشید در این مدت همه چیز آنقدر به سرعت تغییر کرد که توان نوشتن را پیدا نکردم. درست از هفته قبل، به خاطر جای گرفتن تو در دلم، من هم مثل همه مادران ، حالت تهوع پیدا کردم به همراه سرگیجه و کمر درد و خیلی شرایطی پیش بینی نشده ای که باید با همه آنها کنار بیایم. اما برایت بگویم به قدری پدرت مهربان است و از من و تو مراقبت می کند که جای هیچ نگرانی نیست. در این مد...
6 آبان 1391

تولد صفر سالگی

    دیروز جواب آزمایش به طور قطعی حضور تو را به ما اعلام کرد . من برای ساعت 3 بعداز ظهر باید می رفتم دکتر .پیش همان کسی که قرار است اولین کسی باشد که تو را می بیند و تو را با دستهایش به این دنیا بیاورد. همان دستهایی که بیست و نه سال پیش مرا از دنیای تاریک رحم مادرم جدا کرد . دکتر با خوشرویی حضور تو را تبریک گفت و بعد از معاینه من چند آزمایش و سونوگرافی نوشت تا ما از سن و سلامت تو و ضربان قلبت آگاه شویم. عصر هم پدرت با یک کیک زیبا و شمعی که عدد صفر بود ،به خانه آمد تا به پیشنهاد مبتکرانه خودش تولد صفر سالگی تو را جشن بگیریم. ایده جالبی بود. اولین نفری هستی که زمان صفر سالگی برایت جشن گرفته شده است. خوب دیگه والدین تو اینجو...
26 مهر 1391

خوش اومدی فرشته زیبا

  بالاخره پس از چند ماه انتظار خودت را به شکل دو خط موازی قرمز رنگ به ما نشان دادی نمی دانی پدرت چقدر ذوق کرده امروز  صبح، قرار بود جواب آزمایشی را بگیریم که نشان می داد حضور تو جدی است یا نه من و پدرت خیلی به روی خودمان نمی آوردیم که چقدر هر دو استرس داریم و دل توی دلمان نیست هر دو سعی می کردیم به دیگری امیدواری بدهیم که جواب آزمایش هرچه باشد مصلحت و حکمت خداست تا اینکه بالاخره انتظار به پایان رسید و حدود ساعت نه و ده دقیقه صبح روز بیست و پنج مهر تو حضورت را رسماً اعلام کردی که جایی در نزدیکی دل من خانه کرده ای فرشته زیبا و نازنینم امروز قشنگ ترین روز را برای من و پدرت ساختی بیصبرانه منتظر خبرهای خوب از سو...
25 مهر 1391

می خوام بیای پیشم

دل و دماغ نوشتن تو وبلاگ رو ندارم . آخه من که مثل مامان نویسنده نیستم. گاهی چشمم می جوشه یه چیزایی واست می نویسم. نمیدونم اینبار هم منتظر اومدنت باشم یا نه؟ البته خیلی دیگه دلم داره واست تنگ میشه. اما . . . می دونی یه چیزیایی هست که بین من و مامان می مونه و لذت رازش واسه ما دوتاست. به هر حال بیای خیلی خوب می شه ، نیای هم یه جور دیگه خوب میشه. ما همیشه منتظرت هستیم عزیزم. ...
22 خرداد 1391

بهشت زیبا

  اگر در سپیده دمی که گرمای عشق ما زبانه کشید خدا تو را از پشت بهشت صدا زد همبازیهایت را رها کن و به آغوش ما بپیوند تلاش ما این است دنیایی امن و سرشار از آسایش برایت بسازیم هرچند همه می دانیم بهشت زیباتر است
23 ارديبهشت 1391

تنها چند روز

  هر بار برایت خواهم نوشت روزهای قبل از تولدت را حتی اگر ماه ها و سالها طول بکشد شاید تنها چند روز به اولین نشانه های حضور تو در این دنیا مانده باشد بیا که من و پدرت بیصبرانه  منتظر صدای گریه های شبانه تو و شیطنت هایت هستیم  
18 ارديبهشت 1391

دوباره

  همه چیز دوباره آغاز شد دوباره دکتر دوباره اسید فولیک دوباره قرص های شبانه دوباره نگاه های نافذ پدرت دوباره ناز کردن های مادرت همه چیز دوباره از سر گرفته شد برای آمدنت این بار در بهار    
5 ارديبهشت 1391