نازنین فاطمهنازنین فاطمه، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

فرشته ای از بهشت

اولین تغییرات پس از آمدن تو

1391/8/6 11:21
نویسنده : مامان زهرا
164 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

فرشته نازنینم از اینکه در این چند روز چیزی ننوشتم ببخشید

در این مدت همه چیز آنقدر به سرعت تغییر کرد که توان نوشتن را پیدا نکردم.

درست از هفته قبل، به خاطر جای گرفتن تو در دلم، من هم مثل همه مادران ،

 

فرشته نازنینم از اینکه در این چند روز چیزی ننوشتم ببخشید

در این مدت همه چیز آنقدر به سرعت تغییر کرد که توان نوشتن را پیدا نکردم.

درست از هفته قبل، به خاطر جای گرفتن تو در دلم، من هم مثل همه مادران ، حالت تهوع پیدا کردم

به همراه سرگیجه و کمر درد و خیلی شرایطی پیش بینی نشده ای که باید با همه آنها کنار بیایم.

اما برایت بگویم به قدری پدرت مهربان است و از من و تو مراقبت می کند که جای هیچ نگرانی نیست.

در این مدت اتفاقاتی پیش آمد که شاید دوست داشته باشی روزی آنها را دنبال کنی

در خانواده ما شخصیتی وجود دارد که دنیایش با همه آدمها متفاوت است و فقط برای خودش و نامش زندگی می کند.

شادی . . .

کسی که از همین حالا کلی نسبت به تو ابراز احساسات نشان می دهد و برایت کفش و عروسک بافتنی خریده است.

او مدت دو ماه است که از پیش ما رفته اما در نزدیکی ما یعنی کشور ترکیه اقامت دارد.

نسبت تو با او بسیار نزدیک است. تو که نامت را نوتلا(کرم کاکائوی فندقی) می خواند برادر زاده او

هستی و او عمه تو می شود.

بعد از آمدن شادی و رفت و آمد بیشتر ما به خانه پدربزرگ و مادربزرگت همه چیز لو رفت. من و

پدرت قصد داشتیم مدتی بگذرد و بعد حضور تو را اعلام کنیم اما از حرکات پدرت و توجه غیرمعمول او به

من مادربزرگ همه چیز را فهمید و بعد هم حضور تو را به شادی اعلام کردیم تا وقتی که اینجاست

احساساتش را برایت ابراز کند.

اما به خاطر فاصله ای که بین من و پدر بزرگ برقرار است تا مدتی این موضوع از او پنهان شد تا سر

فرصتی مناسب مژده آمدن تو توسط مادربزرگ به او داده شود.

اما بهتر است کسی را به تو معرفی کنم که اولین نفری بود که بعد از من و پدرت حضور تو را فهمید.

نرگس، دخترخاله و همبازی کودکی های من که با وجود همه اخلاقیات نامتعارفش بسیار دوستش دارم .

به تازگی جشن نامزدیش بود و من پابه پای او در تمام مراسمش کنارش بودم طوریکه دائم آرزو می کرد تو

زودتر بیایی تا بتواند کمک های مرا جبران کند غافل از اینکه در تمام مدت تدارک جشن تو در دل من بودی.

او مسئولیت اعلام خبر آمدن تو را به دیگران به عهده گرفت و روز پنجشنبه قبل از خوردن نهار گفت که من

تا چند وقت دیگر مادر می شوم.

همه خیلی خوشحال شدند، مرا بغل کردند و اشک شوق ریختند.

راستی یادم رفت برایت بگویم که روز چهارشنبه مورخ 3/8/91 من و پدرت برای دیدن تو به سونوگرافی

بیمارستان نجمیه در نزدیکی خانه مان رفتیم . پدرت ساعت یازده امتحان داشت اما دیدن تو بیتابش کرده

بود و پابه پای من آمد.

دکتر گفت تو شش هفته و سه روزت است و اکوی ظریفی از تو را در ساک حاملگی دید و گفت برای

شنیدن ضربان قلب کمی زود است و باید حدوداً دو هفته دیگر دوباره برویم.

اگر امروز پدرت بتواند دفترچه مرا بگیرد به همراه جواب سونوگرافی و جواب آزمایشاتی که مادربزرگ زحمت

گرفتنش را می کشد با هم می رویم دکتر .

ناگفته نماند که در این چند روز تا توانستی مرا اذیت کردی . اول خیلی از دستت ناراحت بودم و نمی

توانستم این موضوع را درک کنم که چرا باید این قدر زجر بکشم و درد را تحمل کنم اما دیروز در موقعیتی

قرار گرفتم که نگاهم به تغییرات دوران بارداری عوض شد.

من در این مدت نمی توانم آشپزی کنم و همه کارهای خانه بر دوش پدرت افتاده است. دیشب برای

خریدن شام با پدرت رفتیم بیرون. رادیوی ماشین روشن بود و پدرت برای سفارش غذا رفت و من و تو تنها

در ماشین نشستیم. ساعت نه شب بود و درست چند ثانیه بعد از رفتن پدرت آهنگی پخش شد که مرا

برد به  سالهای کودکی. زمانی که با قصه شب را گوش می دادم و با آهنگ گنجشک لا لا به خواب می

رفتم.

تو دیشب برای اولین بار زیر بارش قطرات باران این لالایی شبانه را گوش کردی در حالیکه من در دنیای

کودکیم غرق بودم و نمی دانستم اشک گونه هایم را پر کرده است.

آن زمان احساس کردم هنوز خیلی با مادر شدن فاصله دارم. پدرت غذا را گرفته بود و به شیشه می زد

تا قفل ماشین را باز کنم.

دلم نمی خواست برویم خانه. از پدرت خواستم با هم کمی در خیابان ها بچرخیم. پدرت هم به سمت

پارک شهر رفت و وقتی دید فواره ها روشنند پپیشنهاد داد برویم پارک. صندلی هم برداشتیم و رفتیم

روبروی فواره ها نشستیم و خاطراتی که قرار است در آینده با آمدن تو داشته باشیم را مرور کردیم.

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)