امتحانی برای من و پدرت
حتما وقتی خاطراتت را در این وبلاگ می خوانی خواهی پرسید چرا از دوم آذر تا به امروز یعنی حدود یک ماه و نیم گذشته چیزی ننوشته ام حالا برایت می گویم چرا
عزیز دلبندم گاهی اوقات خداوند شرایطی را در زندگی ما آدمها ایجاد می کند تا هم ما انسانها را امتحان کند و هم قدرتش را به ما نشان دهد
یکی از بزرگترین امتحانهایی که من و پدرت در آن شرکت کردیم همین دوران بود
امتحانی که از آن سربلند بیرون آمدیم و فهمیدیم خدا هیچ وقت ما را فراموش نخواهد کرد
شاید این مدت لازم بود تا قدر هدیه ای که خدا به ما عطا کرده را بیش از پیش بدانیم
این دوران با همه سختیها و نگرانیهایش با پایانی خوش سپری شد و بار دیگر به من و پدرت ثابت شد که کسی هست که آن بالا نشسته و همه چیز را به خوبی مدیریت می کند
او همان خدایی است که در این نزدیکی است لای شب بوها پای آن کاج بلند و حتی در بطن من کنار ضربان منظم قلب تو