نازنین فاطمهنازنین فاطمه، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

فرشته ای از بهشت

نازنین فاطمه در شش ماهگی

1392/9/5 19:10
نویسنده : مامان زهرا
418 بازدید
اشتراک گذاری

روز پنجشنبه 30 آبان وقت دکتر داشتی. یه صبح بارونی پاییز بود.

دکتر نریمان گفت اگه  شش و نیم به بالا باشی ازت راضیه که خدا رو شکر 6600 بودی. قرار شد از ده آذر غذای کمکی اصلی رو برات شروع کنیم. می تونی سوپ سبزیجات با گوشت و پوره سیب زمینی و هویج و کدو و آش و عدسی و بیسکوئیت ساقه طلایی بخوری. باید بهت ماست پربیوتیک بدیم و بعد بستنی و اگر بدنت دونه نزد و آلرژی نداشتی مامانی هم می تونه رژیم پروتئین گاوی رو بشکونه. در ضمن یک ماه دیگه هم شربت رانیتیدین رو باید ادامه بدیم.

 

دخترکم خیلی شیرین شدی

وقتی بهت میگیم بدو بدو با سرعت بسیار زیادی پاهاتو تکون میدی طوری که من فکر می کنم الان پاهات خدای نکرده کنده میشه.

خیلی تو بغل خوب جا می گیری و خودتو به مامان می چسبونی.الان حدود یکی دو هفته است که آروم شدی و فقط می خوای باهات بازی کنیم. وقتی رفلکس داشتی شبها پدرت می خوابوندت با شعر بپر برو تو رختخواب ، دیر شده زود بگیر بخواب  . . .

بعد که حالت بهتر شد همچنان دوست داشتی تو همین حالت بخوابی مخصوصا وقتی نصفه شبا با گریه از خواب بیدار می شدی و گریه می کردی. چشماتو می بستی و جیغ می زدی تا اینکه با طبلت بیدارت می کردیم و پدرت تو بغلش می گرفت و می خوابوندت.

بعد که سنگین تر شدی از پدرت خواستم این عادتو ترکت بده و چون وقت خوابت بهونه می گرفتی و اخلاقت بد می شد میذاشتمت رو پام و تکونت می دادم و آهنگاتو برات می ذاشتم در ضمن باید به تصویر یه کارتون هم خیره می شدی تا چشمات خسته شه. وسط این اوضاع باید حرکت پامو تنظیم می کردم چون دائم با باسنت پل می زدی  و با غر زدن می خواستی بفهمونی که نمی خوای بخوابی خلاصه منم انقدر تکونت می دادم تا خوابت می برد و بعد صدای آهنگا رو کم می کردم و بعد از اینکه چند بار بیدار می شدی بالاخره خوابت می برد ولی الان که تو شش ماه رفتی خیلی خانوم شدی . کلی بازی می کنی تا خسته بشی بعد خودت سرتو می ذاری رو بالشت . منم می فهمم که خوابت میاد . میام کنارت می خوابم . نوازشت می کنم . برات شعر می خونم تا خیلی زود خوابت ببره

برای آشنایی با غذای اصلی با دو غذای کمکی شروع کردیم. فرنی و لعاب برنج . هردو شونو دوست داشتی و با اشتها می خوردی اما قبل و بعدش حتما باید حسابی شیر بخوری.

با وجود تلاش بسیار من و پدرت موفق نشدیم پستونکیت کنیم. اوایل که نوزاد بودی حالت به هم می خورد و عق می زدی . گفتیم شاید پستونکت نسبت به حلقت بزرگه . انواع پستونکا رو امتحان کردیم . حتی پستونک مدادی سایز صفر . تا او نجا پیش رفتیم که تو فامیل جایزه سفر مشهد گذاشتیم برای هر کس که بتونه به تو پستونک بده. الان که شش ماهت شده و عادت داری همه چیز رو با گذاشتن داخل دهنت امتحان کنی پستونک رو می خوری ولی با هدف کشف . و بعد چند ثانیه با دهنت پرتش می کنی بیرون. ما هم عملا بی خیالش شدیم.

با وجود اینکه شیر خودمو می خوری ولی نیاز مکیدنت به شدت بالاست و علاقه بسیار زیادی به خوردن پارچه داری. جدیدا یاد گرفتی پاهاتو میاری بالا و حتی جورابت رو هم می خوری. قبلاً تجربه خوردن پتو و کلاه رو داشتی ولی جوراب دیگه آخرشه.

کلاً اگه وسط خوابت بیدار شی لبت به طور ناخودآگاه شروع می کنه به مکیدن و در حالیکه چشمات بسته است با کمک دست و پاهات سعی می کنی نزدیک ترین پارچه اطرافت رو به سمت دهنت برسونی که معمولاً قرعه نام به اسم پتوی بخت برگشته ات میمونه که دائم یه گوشه اش خیس خالیه.

یه جغجغه داری  که یه آدمه با گردن دراز و  صورتی . از بس خوردیش توش مقدار زیادی آب جمع شده و دیگه صداش درنمیاد. طبلت رو خیلی دوست داری و وقتی گریه می کنی با صدای بم اون ساکت میشی. هیچ وقت ازش خسته نمیشه و می تونی ساعتها به صدا و حرکتش گوش بدی تا اینکه ما کم میاریم و خسته میشیم.

نمی دونی چقدر بازی کردن با تو لذت بخشه. من و پدرت دو روزه که با تو تاب تاب عباسی بازی می کنیم و یک هفته است که یاد گرفته ای دالی موشه کنی با روسری. خیلی این دو بازی را دوست داری . اوج شادی در چهره ات نمایان میشه. حاضرم تمام روز وقتم به بازی کردن با تو بگذره اما یک لحظه گریه ات را نبینم.

خلاصه که دخترکم روز به روز شیرین تر میشی و من و پدرت کلی باهات کیف می کنیم و دائم حسرت می خوریم چرا زودتر تو رو به دنیا نیووردیم.

 چند عکس زیبای شما

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)