نازنین فاطمهنازنین فاطمه، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

فرشته ای از بهشت

جشن سیسمونی

  نازنینم برای جشن سیسمونیت از ماهها قبل برنامه ریزی کردم. جشنی که نشان از حضور تو در زندگی ما داشت برایم بسیار هیجان انگیز و متفاوت با تمام  جشن هایی بود که قبلاً تجربه داشتم.حتی می توانم به جرات بگویم از جشن عروسیمان هم برایم مهم تر بود. بابا و مامان بزرگ و بابا بزرگ هم خیلی کمک کردن. با وجود خستگی زیاد همه کارها به خوبی پیش رفت و جشن خوبی برگزار شد. هیچ وقت فکر نمی کردم در این جشن تا این اندازه به من خوش بگذرد. با اینکه خیلی سرپا بودم و شب قبل هم از هیجان زیاد دو ساعت بیشتر نخوابیدم اما اصلاً احساس خستگی نداشتم . تو هم خیلی آرام بودی و در تمام مدت جشنت با صبوری مرا همراهی کردی. بیش از این توضیح نمی دهم چرا که عکس ها گ...
27 ارديبهشت 1392

همه کودکیم تقدیم تو باد

   گوشه ای از اتاق زیبای تو پر از عروسک ها و اسباب بازی های دوره کودکی من است. عروسک هایی که شاید بیست سال در کارتن خاک می خوردند و منتظر بودند تا تو بیایی و من همه آنها را به تو هدیه دهم. اینها با ارزش ترین گنجینه کودکی من هستند . نمی دانی وقتی پس از سالها دیدمشان چقدر خاطرات کودکیم زنده شد . خوشحالم  که تو بهانه ای شدی تا دوباره همه آنها را ملاقات کنم. بین همه این اسباب بازی ها  یک عروسک زیبا هست که سوغات پدربزرگم از سفر سوریه است. عروسکی با موهای طلایی و چشمان سبز و لباس بلند سپید آن روزها فکر می کردم او خیلی خیلی بزرگ است  ولی حالا می بینیم چقدر نگاهم با واقعیت فاصله داشته است. دیدار دوباره من با او...
27 ارديبهشت 1392

چیدمان سرویس خواب و تهیه کیک پوشکی

  دختر قشنگم ارسال وسایل اتاقت یک روز دیگر هم به تاخیر افتاد و نهایتاً روز ٢٥ بهمن ماه در حالیکه من و خاله نرگس خواب بودیم تماس گرفتن و گفتن می خوان سرویس اتاق خوابتو بیارن     دختر قشنگم ارسال وسایل اتاقت یک روز دیگر هم به تاخیر افتاد و نهایتاً روز ٢٥ بهمن ماه در حالیکه من و خاله نرگس خواب بودیم تماس گرفتن و گفتن می خوان سرویس اتاق خوابتو بیارن تاخیر روز قبل به دلیل بارندگی بود . با اینکه بابا حسن خیلی دلش می خواست موقع تحویل وسایل باشه اما ترسید باز هم اونا بدقولی کنن به همین دلیل اجازه داد ما وسایل رو تحویل بگیریم. ما هم بعد از صبحانه شروع کردیم به انتقال وسایل داخل اتاق به هال،پدربزرگ و مادربزرگ هم تو راه بو...
27 ارديبهشت 1392

تحویل سال نو

  تنها دقایقی تا تحویل سال 1392 باقی مانده. من و پدرت در اتاق تو رو به سفره هفت سین زیبایت نشسته ایم . پدرت چشمهایش را بسته  و در این لحظه روحانی مشغول خواندن دعاست. از او می خواهم قرآن را باز کند . هر دو برای سلامتی همه مسافران کوچک مخصوصا تو دعا می کنیم تا همگی به سلامتی به دنیا بیایید. اشک در چشمانمان حلقه زده. دستم را بر روی شکمم می گذارم. دستانم گرم می شوند. دست پدرت انرژی عجیبی به جمععمان می دهد. به هم نگاه می کنیم . انتظار دیدنت بیشتر خودش را نشان می دهد . . . چند ثانیه بعد سال تحویل می شود. دختر عزیزم عیدت مبارک     ...
27 ارديبهشت 1392

عیدی متفاوت با سال های قبل

    سال نو امسال برای من و پدرت رنگ و بوی دیگری دارد . اکنون تجربه داشتن فرزندی که ثمره عشق ده ساله ماست در راه است و این زیباترین و هیجان انگیزترین تجربه مشترک ماست. پس از چیدن وسایلت وابستگی عجیبی به  خانه خودمان پیدا کردیم . پدرت نظرش این است تا به دنیا آمدنت هیچ گاه چراغ اتاقت خاموش نباشد و هر روز عصر قبل از تاریک شدن هوا چراغ خواب اتاقت را روشن می کند. وقتی نور ملایم آن با طیف صورتی وسایل اتاقت درهم می آمیزد آرامش عجیبی را ایجاد می کند. از آنجا که حمام و بالکن و کمد رختخواب ها در اتاق توست ما به ناچار در اتاقت رفت و آمد زیادی داریم و هر بار طی عبورمان از اتاق رویایی تو یکی از وسایلت را روشن می کنیم.( البته پدرت بیشت...
27 ارديبهشت 1392

آخرین گزارشات از شرایطتت در پایان ماه هشتم

در آخرین ملاقاتم با تو (سونوگرافی تاریخ 92/2/8) که پدرت نتوانست به دلیل جلسه کاریش همراهم باشد وزنت یک کلیو و هفتصد گرم بود و معلوم شد  عشقت کشیده و چرخیده ای  دکتر تاریخ تولدت را بیست خرداد پیش بینی کرد یعنی حدود چهل روز دیگر و اطمینان داد که تا وقت به دنیا آمدنت به سه کیلو خواهی رسید. این روزها رفلکس معده عجیب آزارم می دهد، تورم پاها و سنگینی هم که جای خود دارد . اما این نیز بگذرد . همه این سختیها به یک آن دیدن روی ماهت و در آغوش کشیدن تو می ارزد.  
11 ارديبهشت 1392

انتظار دیدن یک معجزه

  یک لوبیای سحرآمیز درونم رو به رشد است.لوبیایی که در انتظار آمدنش بودیم. این روزها فکر می کنم بارداری نه ماه نیست . بارداری عاشقانه های  زنی است که طی نه ماه آغاز می شود و تا آخر عمر طول می کشد. دختر شیرینم این روزها برای دیدنت لحظه شماری می کنم ، آنقدر تو را از قاب شکمم دیدم خسته ام  دلم عجیب برای صورتی که تا به حال ندیده ام تنگ است. شبها هنگام خواب لحظه ای را تجسم می کنم که اولین صدای تو یعنی نغمه گریه ات در فضا می پیچد . این اولین واکنش تو به دنیای اطرافت خواهد بود و شاید  تنها گریه ای  که رنگ شادی دارد چون تو راهی غیر از این برای نشان دادن بلد نیستی. دخترم ،سوگلی عزیز ما تو به هیئت حیاتی دوباره از عش...
11 ارديبهشت 1392